그 사람

ساخت وبلاگ

لبخندهاش همیشه گرم بود؛ جوری که حس می‌کردم مهربون‌ترین آدم دنیاست، وقتی لبخند می‌زد چشم‌هاش حتی از لب‌هاش خندون‌تر بودن. اون تیله‌های مشکی...
وقتی اخم می‌کرد انگار یه هاله‌ی سیاه دورش جمع می‌شد، حتی اگه همه جا روشن بود به چشم من همه چیز خاکستری میشد. اخم‌هاش ترسناک بود... اما هر سری که می‌گفتم اخم کردی انکار می‌کرد.
برخلاف جثه‌ی نه چندان بزرگش، دستای بزرگی داشت. هروقت دستاشو می‌دیدم یاد سوزی تو سریال استارت آپ میفتادم که دوسان رو به خاطر دستای بزرگش انتخاب کرده بود.
صداش معمولاً مضطرب بود، همیشه جوری بود که انگار اولین بارشه با من حرف می‌زنه، اما با هیچکس دیگه اینجوری نبود؛ انگار تنها خاصیت من این بود که معذبش کنم.
وقتی می‌خواستیم خداحافظی کنیم در عرض پنج ثانیه ناپدید میشد، بدون حرف خاصی میرفت... هربار این من بودم که با گفتن اینکه 'خیلی خوش گذشت'، مراقب خودت باش' سعی می‌کرد لحظات خداحافظی رو طولانی تر کنه، اما اون به یه تکون دادن سر اکتفا می‌کرد... جوری که انگار فقط من بودم که می‌خواستم دم رفتن حس بهتری رو القا کنم.
همیشه می‌گفت عکسِ خوب ندارم که جایی بذارم. آخرین بار که بیرون غذا می‌خوردیم بهش گفتم منظره پشت سرت عالیه، می‌خوای ازت عکس بگیرم؟ اما به آخرین تلاشم برای اینکه با نزدیک شدن بهش حس خوبی داشته باشم جواب نه داد و اینجوری شد که دور شدم، دور افتادم؛ از همه‌چیز.

 

این یه ماه...
ما را در سایت این یه ماه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fatemehazizi1379 بازدید : 86 تاريخ : يکشنبه 5 تير 1401 ساعت: 20:41