تازه فهمیدم بقیه نمیدونن من چقدر از برف بدم میاد. فهمیدم اون سکوت کرکنندهی درونم که وقتی برف میاد فریاد میزنه رو کسی نشنیده. اون سکوت زننده که باعث میشه چشمام خیره به برف بمونه و چیزی نبینم و نشنوم. اون صحنهای که جلوی چشمم میاد موقع باریدن برفو کسی نمیبینه. روزی که برف بود، سرد بود، همه جا سفید بود، سر و صدای جمعیت تو فضا پخش میشد و فضا غم آلود بود؛ اما تنها چیزی که تونستم حس کنم نبود تو بود. و این از دست دادن برای یه بچهی ۶ ساله سنگین بود، غیرقابل درک بود، گنگ بود؛ طوری که دیگه اون بچه نتونست چیزی رو حس کنه، نه غمو، نه سرما رو و نه حتی معنی داشتنو.
نوشته شده در سه شنبه ششم دی ۱۴۰۱ساعت 11:28 AM توسط نامیرا| |
این یه ماه...برچسب : نویسنده : fatemehazizi1379 بازدید : 63