...در کفشهایت دنبالت گشتمهیچ یافتم و بارانپیراهنت را به تن کردم، شلوارت را،گفتم لباست مال من استاما داشته های مرد مردهبه هیچکس تعلق ندارد، و این خانه تو را فریاد میکشد...میخواهم بارانمرا دنبال کند،با خطی که از سینه ام میآید و به شکم میرسدبر من نشانه بگذارد، پوستم را تاریک کند،موهایم را سیاه کند.میخواهم شکسته شوم،تا در دهان های ناشناس خورده شوم،تا چون دقایق و ساعات، فرسوده شوم،تا آنقدر کوچک شوم،که به آب و یک نور کوچک تبدیل شوم.میخواهم به هوا تبدیل شومدرهای باران باز شوندمن قدم به درون بگذارمباران در میان انگشتانم زنده شود،بر زبانم سوزن دوزی شود،و بر چشمانم بدرخشد.میخواهم باران را در جیب پیراهنم با خود بیاورمو تمام زندگی ام را وقف کشف رازش کنمرازی که زمزمه هایش را متبرک میسازدباران بر زمین میافتد و نمیشکند، باز نمیایستد،انگار پل ورود به کشتی را میکشدو بعد باران ناگهان رفته است.در برابر من، در کنار منمیایستد، پهلو به پهلوی من دراز میکشد.چه طور باید او را بستایم؟باران بر در خانه ام میزند و من در را میگشایم.هیچکس آنجا نیست، و باران درجا رژه میرود.بارانی آغاز شده است.این باران نیست که تمام شبپشت پنجرهی من زمزمه میکند،و این رگبار نیست که از میان دشت از دستش گریختماین توفان نیست که در میان دریا مرا به وحشت انداخت.هرچه هست در تمام سالهای زندگی ام به سوی من میآمدهشاید که باید بشناسمش.شاید پدرم باشد، که با پاهای باران میرسدمیرسد این رویا، این باران، پدرم.لی یانگ لی نوشته شده در پنجشنبه سوم فروردین ۱۴۰۲ساعت 9:32 PM توسط نامیرا| | بخوانید, ...ادامه مطلب