خاطرات باران

ساخت وبلاگ

...
در کفش‌هایت دنبالت گشتم
هیچ یافتم و باران
پیراهنت را به تن کردم، شلوارت را،
گفتم لباست مال من است
اما داشته های مرد مرده
به هیچکس تعلق ندارد، و این خانه تو را فریاد می‌کشد
...
می‌خواهم باران
مرا دنبال کند،
با خطی که از سینه ام می‌آید و به شکم می‌رسد
بر من نشانه بگذارد، پوستم را تاریک کند،
موهایم را سیاه کند.
می‌خواهم شکسته شوم،
تا در دهان های ناشناس خورده شوم،
تا چون دقایق و ساعات، فرسوده شوم،
تا آنقدر کوچک شوم،
که به آب و یک نور کوچک تبدیل شوم.
می‌خواهم به هوا تبدیل شوم
درهای باران باز شوند
من قدم به درون بگذارم
باران در میان انگشتانم زنده شود،
بر زبانم سوزن دوزی شود،
و بر چشمانم بدرخشد.
می‌خواهم باران را در جیب پیراهنم با خود بیاورم
و تمام زندگی ام را وقف کشف رازش کنم
رازی که زمزمه هایش را متبرک می‌سازد

باران بر زمین می‌افتد و نمی‌شکند، باز نمی‌ایستد،
انگار پل ورود به کشتی را می‌کشد
و بعد باران ناگهان رفته است.
در برابر من، در کنار من
می‌ایستد، پهلو به پهلوی من دراز می‌کشد.
چه طور باید او را بستایم؟
باران بر در خانه ام می‌زند و من در را می‌گشایم.
هیچکس آنجا نیست، و باران درجا رژه می‌رود.

بارانی آغاز شده است.
این باران نیست که تمام شب
پشت پنجره‌ی من زمزمه می‌کند،
و این رگبار نیست که از میان دشت از دستش گریختم
این توفان نیست که در میان دریا مرا به وحشت انداخت.
هرچه هست در تمام سالهای زندگی ام به سوی من می‌آمده
شاید که باید بشناسمش.
شاید پدرم باشد، که با پاهای باران می‌رسد
می‌رسد این رویا، این باران، پدرم.

لی‌ یانگ لی

نوشته شده در پنجشنبه سوم فروردین ۱۴۰۲ساعت 9:32 PM توسط نامیرا| |

این یه ماه...
ما را در سایت این یه ماه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fatemehazizi1379 بازدید : 93 تاريخ : يکشنبه 6 فروردين 1402 ساعت: 20:54