صداش برام آرامش داشت، نه ازین آرامشای سطحی، طوری که وقتی حرف میزد با ارامش صداش میتونستم بخوابم. فارغ از هرچیزی، هرکاری که انجام میدادیم لذت بخش بود، چه وقتی حرف میزدیم، چه وقتی بازی میکردیم و چه وقتی هیچ کاری نمیکردیم و فقط کنار هم بودیم. جوری که انگار حواسمون به همدیگه بود و نبود، مدت باهم بودنمون گذشت. وقتی جفتمون سقوط کرده بودیم، هوای همدیگه رو داشتیم و از اون طوفان سالم بیرون اومدیم. اینکه کنارم آروم میشد و کنارش خودم بودم، برام ارزشمندترین بود. روزی که 'ماه' خودشو با لباس سفیدش ست کرده بود احتمالا تو خاطر ماه مونده و ممکنه تو نبودمون دلتنگمون بشه.
برام مثل یه موسیقی ملایم بود که از شنیدنش هیچوقت خسته نشدم :)
نوشته شده در پنجشنبه بیست و دوم تیر ۱۴۰۲ساعت 3:18 PM توسط نامیرا| |
این یه ماه...برچسب : نویسنده : fatemehazizi1379 بازدید : 72