گاهی به خودم میام و حس میکنم کاسه ی چشمام خالی شده. اینکه سال به سال چیزایی که منو به زندگی متصل نگه میدارن کمتر و کمتر میشن برام ترسناکه. اینکه حتی کسی متوجه نمیشه من تو مرز فروپاشی ام، واسم ترسناکه. همه ی آدما انقدر سختشونه زنده بودن؟ همه انقدر غمگینن؟ همه انقدر بی میلن به زندگی؟ چرا حس میکنم فقط منم که دارم دست و پا میزنم، دارم جون میدم؟ اینکه روحم مرده، ولی جسمم با روحم همکاری نمیکنه و قلبم هرچند با تپشایی پردرد هنوز داره میزنه عذابم میده. زندگی هر چقدرم قشنگ و باارزش باشه، تا وقتی نتونی با چشمای باز ببینیش، فقط تاریکه، همین.
نوشته شده در شنبه بیست و یکم مرداد ۱۴۰۲ساعت 10:34 PM توسط نامیرا| |
این یه ماه...برچسب : نویسنده : fatemehazizi1379 بازدید : 75