داستان من

ساخت وبلاگ

داستان از اون شبی شروع شد که طوفان اومد... طوفان همه چی رو برد... همه جا ساکت شد... آروم شد... همه جا مملو از درد بود اما صدایی نمیشد شنید...
سالها گذشت تا این سکوت شکست... خوبی این سکوت این بود که نمیذاشت دردای قدیمی بیدار بشن...
اما بعد از اینکه دنیای من از این سکوت مطلق به یه جای شلوغ مبدل شد، خیلی چیزا عوض شد...پرنده هایی که برای مهاجرت میومدن تو آسمون دلم و میخوندن و میساختن و اوج میگرفتن، دیگه تو اون سرو صدا جایی برای اونا نبود...بادبادکایی که تو ساحل این شهر شلوغ میرقصیدن، دیگه رقصیدنشونو کسی ندید... کشتی که همیشه تو بندرگاه این ناکجا آباد لنگر مینداخت، دیگه خبری ازش نشد...
دنیام عوض شد... روز به روز ابرای تیره بیشتر پناه میاوردن تو این ناکجا آباد... کاش که بشه با این ابرا یه طوفان دیگه بیاد و همه چیز رو تغییر بده... کاش اینقدر این ابرا وسعت آسمونو پُر کنن تا اون روز برسه و بشه از این شهر متروکه یه دهکده ساخت...دهکده ای که پرنده هاش زیباتر از آواز طبیعت بخونن و بلندتر از بلندترین کوه ها پرواز کنن... ابرای سیاه باید بیان.. تا قبل از اینکه داستان من تموم بشه... باید بیان....


فاطمه عزیزی

این یه ماه...
ما را در سایت این یه ماه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fatemehazizi1379 بازدید : 123 تاريخ : چهارشنبه 7 تير 1396 ساعت: 21:57