اولین بارون پاییزی سال ۹۶

ساخت وبلاگ
اولین بارون پاییزی هم بارید. ۱۲ مهر ۹۶ بود انگار... نمی دونم من سرم گیج میرفت یا قطره های بارون چرخونکی میومدن از آسمون، ولی هر چی بود می چرخید! درست متوجه نشدم من به زمین نزدیک میشدم یا زمین به من... ولی افتادم... یادم نمیاد اون دستشو دراز کرد سمتم برای کمک یا من ازش کمک خواستم... ولی تو هوا دستمو ول کرد و دوباره زمین افتادم و گِلی شدم! سَرَم خورد زمین... از خواب بیدار شدم. 
نیمه شب بود... صدای شرشر بارون از پنجره میومد... تازه خوابم برده بود که بیدار شده بودم. فکر نمیکردم خدا بزنه زیر حرفش... آخه خودش گفته بود شب رو برای آرامش شما قرار دادم! من تنها چیزی که تو این دو هفته نداشتم تو طول شب آرامش بوده..! طفلکی قلبم جاش  کوچیکه... نه که بزرگ شده مدام این در و اون در میزنه خودشو که بتونه راحت تر کاراشو انجام بده! ولی حیف که این کارش فقط باعث میشه نفسام به شماره بیفته. اگه اذیت نمیشدم حرفی نداشتم ولی خب نتونم نفس بکشم که نمی شه! پس کی بنویسه؟ دستامم همش سردشونه.. مدام میلرزن... تا مداد می گیرم دستم گریه میکنن. نمیدونم چشون شده.. مریض شدن انگار تب و لرز دارن... 
به سختی که واست زمان بگذره، اینکه به چی فکر می کنی ام باارزش میشه. چون نمیدونی فردا پسفرداش همین به سختی نفس کشیدنو داری یا نه... همین با بغض نوشتنو داری یا نه.. همین اشکایی که می ریزه رو نوشتت هست یا نه...
بگذریم؛ کلی تلاش کردم تا یه موضوع پیدا کنم تا بهش فکر کنم... اما انگار به جز من و تاریکی و صدای نم نم بارون که داشت بیشتر می شد چیزی تو این دنیا وجود نداشت.. کسی زندگی نمی کرد! من بودم و بارونی که تو چِشَم حس میکردم؛ بارونی که معلوم نبود چند روز بود می خواست بباره و نمی تونست! بارونی که هنوزم حرفشو نفهمیدم... اشکی که هنوزم سرازیره و دلیلشو نمیدونم...
نفهمیدم اول بارون بند اومد یا اشکای من... ولی وقتی چشامو باز کردم یه شهر دورم ساخته شده بود، با کسایی که نمیشناختم. آدمای شهرو که دیدم یاد دستی افتادم که ای کاش رَهام نمی کرد...
 

 

این یه ماه...
ما را در سایت این یه ماه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fatemehazizi1379 بازدید : 129 تاريخ : شنبه 30 آذر 1398 ساعت: 23:37